ارشیا ارشیا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

هدیه آسمونی

سفر به شمال خونه مامان جون و بابا جون

  سلام  وروجک مامان  مامانی این روزها حالش خوب نیست هر چند وجود تو بهم دل گرمی میده که بتونم این شرایط رو تحمل کنم ولی بازم سخته . این روزها اصلا اشتهاهی به غذا ندارم وحالم خوب نیست و تنهایی بیشتر اذیتم میکنه سرماخوردگی هم بدنم رو ضعیف کرده بیشتر نگران توام که جوجو کوچولوی مامان نکنه اذیت بشه. بابایی خیلی مراقب من و تو هستش ولی بازمیدونم برای اونم سخته.بابا جونت تصمیم گرفته مامانی رو ببره خونه مامان و باباش تا یک مدتی انجا بمونم تا کسی باشه ازم مراقبت کنه . ای شیطون به خاطره تو بابایی مجبوره تنها بمونه اصلا دلم نمیاد تنهاش بزارم ولی خودش اصرار میکنه و میگه این جوری خیالش راحته که کسی مراقبم هستش . مامان و بابا و فنگیل...
14 دی 1390

اولین سونوگرافی

امروز روز پنج شنبه ۸ دی تو مرکز سونو گرافی غرب تهران وقت سونو گرافی دارم بابا جونت هم همراهمه نمیدونی دل تو دلم نبود تا بینمت بلاخره با کلی انتظار و صف طولانی نوبتمون شد قلبم خیلی تند میزد خیلی هیجان زده بودم تا خانم دکترگفت قلبت داره میزنه  تعداد ضربان قلب جنین ۱۱۵ تا در دقیقه . وای چه حالی شدم  چهره بابایی خیلی دیدنی بود با ذوق داشت منیتور رو نگاه میکرد خیلی خوشحال بود. برای اولین بار احساس کردم واقعا مادر شدم تا قبلش هنوز باورم نشده بود ولی امروز حس کردم که مادر شدم. حس جدیدی بود که حقیقتا قابل وصف نیست . عزیزم خیلی برام عزیزی خیلی زیاد دوستتتتتتتتتتتتتتت دارم ...
8 دی 1390

اولین سفر سه نفری مامان و بابا و فنگلیمون

مامان امتحاناتش شروع شده ۶و۷ ام اولین امتحان مامان هستش . روز دو شنبه ۵ دی ۹۰ ساعت ۱۷:۳۵هواپیمایی ماهان برای بندر عباس پرواز داریم مامان و بابا خیلی نگرانت هستیم به خاطره  اینکه فرشته کوچولومون اولین سفر رو داره تو هفت هفتگی میره خدارو شکر پرواز خوبی داشتیم هتل هم خیلی خوب بود.همه چیز عالی پیش رفت ولی پر از استرس اونم فقط به خاطره اینکه تو اذیت نشی روز چهارشنبه هم برگشتیم مامانی قبل رفتن سرما خوردگی شدیدی گرفته بود خستگی راه و استراحت کم مامان رو حسابی مریض کرده ولی هیچ چیزی بیشتر ازاونی که بدونم تو سالمی نمیتونه خوشحالم کنه. گل من دوستتتتتت دارم.  ...
7 دی 1390

دفتر خاطرات بهانه قشنگ زندگیمون

  من و بابایی در ۲۷ بهمن ۸۲ اولین برگ دفتر زندگی مون رو ورق زدیم و به عقد هم در امدیم و زندگی مشترکمون  در روز ۲۰ خرداد ۸۶ شروع کردیم. مامان تو روز ۲۰ اذر ۹۰ با کما ل ناباوری قشنگ ترین لحظه  زندگی اش رو تجربه کرد مامان اصلا باورش نمیشد تو دلش یک فرشته کوچولو داره . مامانی صبح رفت ازمایش داد، تا اینکه فرداش جواب اماده شد وا ی خدای من اصلا باورم نمیشه بتا بزرگتر از ۱۰۰ و مثبته سریع به بابا جونت اس ام اس دادم متنش این بود : سلام بابا جونم من تو دل مامانی هستم ۸ ماه دیگه میام تو بغلت بابای خوبم خیلی دوستت دارم . مواظب مامان جونم باش . از طرف نینی کوچولو بابا هم جواب داد : وای خدای من ! هوراااااااااااااااااااااا!!&nbs...
22 آذر 1390
1